۱۳ اسفند ۱۳۹۰

اگر من جای خاتمی بودم

یک بار که ایران بودم زمان خاتمی بود. یادم هست آن روزها هوای تهران به طرز عجیبی روشن بود. حتی شب‌ها. این‌قدر که من در این مدت کوتاه روزنامه خواندم، جلسه رفتم، سخنرانی گوش کردم، نمایشگاه رفتم، این‌جا و آن‌جا بحث کردم، با آدم‌هایی که یک ساعت بود با هم آشنا شده بودیم، گپ زدیم، خندیدیم و همدیگر را به چای و قهوه و نوشابه مهمان کردیم، در تمام عمرم نکرده بودم. غلظت زندگی زیاد بود. امروز اگر ساعت از دوازده شب بگذرد و من توی تخت نباشم، روز بعد نشاید که نامم نهند آدمی. برعکس آن روزها، که شب‌ها زودتر از دو نصفه شب نمی‌خوابیدم، و صبح ساعت هفت جلوی آینه بودم. سرحال و پرانرژی. و چشم‌هایی که از بس خوب خوابیده بودم، مثل چشم‌های گوساله درشت شده بود، و از شادی شروع روز جدید برق می‌زد.

یک روز رفتیم کله‌پاچه خوردیم.
تیپ‌های مختلفی آن‌جا جمع بودند که شاید در حالت عادی هیچ‌گاه آن‌ها را کنار هم نبینیم. به عنوان مثال می‌بینید این‌جا داریوش آشوری نشسته است با بهاالدین خرمشاهی و شفیعی کدکنی، و با نیم متر فاصله آقا مظفر کفترباز معروف خانی‌آباد و میتی خطرناک عنصر ناراحت چهارراه مولوی. می‌خواهم بگویم کله‌پزی یک نهاد فرهنگی قدیمی و با اهمیت است. اغراق نمی‌کنم. این خاصیت آن دوران بود که کله‌پزی هم که می‌رفتیم حس می‌کردیم به یک فعالیت فرهنگی هنری دست زده‌ایم.

باری ... همین‌طور که عطر کله‌پاچه در مغز ما پیچیده بود و یکی با عجله مشغول تیلیت بود، دیگری لیمو را فشار می‌داد و یکی دیگر از دوستان در باب مزیت‌های بناگوش حرف می‌زد، من حواسم به بحثی بود که سر میز کناری جریان داشت و جالب این‌که «مدیریت رستوران» هم در آن شریک بود. اگر یادتان باشد، آن دوران این‌طور بود که دیگر الفاظی شبیه به «مرد کله‌پز» یا «کله‌پاچه‌فروش» و امثالهم از مد افتاده بود و کلا مفاهیم جدیدی وارد عرصه زبان و تفکر شده بود. و با این‌که سروکله چرب آقای مدیر و دستمال گیج‌کننده‌اش که یقینا اکثریت ویروس‌های شناخته شده دنیا در تاروپود آن نمایندگی داشتند، کمی استفاده از لفظ «مدیر» را از نظر عاطفی مشکل می‌کرد، ولی خب، اصلاح‌طلب بودیم، و اصلاحات از زبان شروع می‌شود و غلبه بر موانع عاطفی با این‌که گاه زحمت زیادی دارد، اما برای همزیستی در کثرت اجتماعی حتما لازم است(!). بحث میز کناری ...

ـ والا غلطه ... بلا غلطه ... ببین ... من اگه جا خاتمی بودم ...

من الان چندسال است دارم به این فکر می‌کنم که این چه فرهنگی است - لعنت خدا بر شیطان، شما به من بگویید، این چه خرابه‌ی گریه‌آوری است که در آن، اصولا می‌تواند یک چنین جمله‌ای از ذهن یک کله‌پاچه‌فروش بگذرد؟ چطور او این را یک «امکان» می‌بیند که جای خاتمی باشد؟